|
لکه! لباس کتانی آبی ام را پوشیدم . همان که سرتاسرش گلهای سوسنی ریز دارد و از بالا تا پایین دکمه های گرد سفید می خورد . موهای بلوطی لخت و کم پشتم را دادم پشت گوشم و قلبم را بغل کردم و از خانه بیرون آمدم . در خانه ام به روی خیابانی پر ازدحام باز می شود . آدمهای بی رنگ با صورتهای مثل گچ سفید و موهای یک دست سیاه ، در حالی که کت و شلوارهای خاکستری یا دامنهای تنگ و چسبان دودی رنگ به تن دارند مدام در رفت و آمدند . قلبم بزرگ و سنگین است و برای این که از خانه تا نانوایی بروم مجبورم چند بار بین راه توقف کنم ، قلبم را زمین بگذارم ، نفسی تازه کنم و بعد باز راه بیوفتم . چند وقت پیش می خواستم برای کاری تا خیابان چهل و سوم بروم . مجبور شدم کنار خیابان منتظر ماشین بایستم . هوا بارانی بود و آسمان یک دست خاکستری ، بادی سرد می وزید که آدم لرزش می گرفت و جریان هوا آن بالا ابرهای تیره را جا به جا می کرد . چراغهای نئون سفید رنگ چشمک می زدند و تصویر آدمها و ماشینها وارونه افتاده بود توی گودالهای پر آب سطح خیابان . من قلبم را کنارم گذاشته بودم و ژاکت بافتنی نارنجی ام را پیچیده بودم دورم و منتظر بودم تا شاید یک تاکسی خالی پیدا شود . کسی حاضر نبود سوارم کند . جوانها سوار بر ماشینهاشان به من که می رسیدند توقف می کردند و سرشان را بیرون می آوردند و کله هاشان را با آن موهای سیاه تکان می دادند . مسن تر ها هم به همین اکتفا می کردند که به محض رسیدن به من سرعتشان را کم کنند و با تاسف آهی بکشند و بروند . خیابان شلوغ و رفت و آمد ماشینها کند شده بود . قلبم را بغل کردم و چند قدمی دورتر رفتم . اما مردهای جوان دست بردار نبودند و ماشینهای سیاه و خاکستری شان را پا به پای من می راندند . پلیس با لباس سر تا پا سیاه و عینک دودی در حالیکه باتومش را روی رانهای چاقش که در شلوار تنگش معذب بودند ، می کوبید به من نزدیک شد و لبان نازک بی رنگش را جنباند و در حالیکه من خیره مانده بودم به دندانهای ریز و نامرتب ردیف پایینش به من گفت که بساطم را جمع کنم . خواستم بگویم کدام بساط ؟ و اشاره کنم به کسانی که برایم مزاحمت ایجاد کرده اند ، اما فکر کردم جر و بحث بی فایده است ، قلبم را گرفتم بغلم و در امتداد خیابان ، پیاده راهم را گرفتم و رفتم . وقتی می رفتم هنوز باران می بارید .غروبها بعد از خرید نان می آیم اینجا می نشینم روی این نیمکت زیر درخت چنار که برگهای پهن خاکستری دارد و گلوله های خمیر نان را می اندازم جلوی کلاغهای سیاه که بالشان را زده اند پشتشان و قدم می زنند و زیر چشمی اطراف را می پایند . اینجا یک پارک محلی کوچک است که غروبهای سه شنبه یک گروه نوازنده ی دوره گرد که همه گی لباسهای خاکی نظامی به تن دارند می آیند و موسیقی اجرا می کنند و ترانه می خوانند . سرگروه شان مرد جاافتاده ایی است که موهایش را از ته تراشیده و روی بازوهای لختش نقش و نگارهای عجیب و غریب دارد . امروز نشسته پشت جاز و با چوبهای بلندش می کوبد روی سنجها و ترانه ای قدیمی را با صدای خش دار می خواند :
خب ، نمی خواهی ترانه ی رنگین کمان را بخوانی ، جوسی ؟ با صدای بلند بخوان . امشب آن را درست بخوان چون مدتهاست که درست خوانده نشده . جوسی ، سایه های غم ، در دل آدمی جا خوش کرده . پس اگر می توانی ترانه ی رنگین کمان را بخوان .
قلبم را از روی زانوهای خواب رفته ام برمی دارم و می گذارم کنارم و تکیه می دهم بش . خیره می شوم به ساختمانهای سنگی که می روند و سر می سایند به آسمان چرک مرد بالای سرم . پرواز پرنده های سیاه را توی فضا نگاه می کنم و زیر لب با خواننده ی جاز می خوانم :
روز طولانی و سختی بود ، جوسی . انتهای جاده ، جایی در آن طرف . راهم را گم کرده بودم ...
ساعت میدان شش و نیم را اعلام کرد ، حالاست که پیداش شود . از دور می بینمش . شلوار جین آبی به پا دارد و لباس کتانی سبز با حاشیه ی گلهای آفتابگردان تنش است ، موهاش را ول کرده تا روی شانه هاش که باد آشفته اش کند . چمدان بزرگ خردلی اش هم همراهش است . شانه اش را یک وری داده بالا و دو دستی چمدان را چسبیده . حالا می آید اینجا می نشیند روی همین نیمکت ، رو به روی ام . چمدانش را می گذارد پیش پایش و خیره می شود به سمت من . نمی دانم مرا نگاه می کند یا پشت سرم را . بعد دفترچه اش را بیرون می آورد و شروع می کند به نوشتن و مثل کسی که سوژه ایی را طراحی کند ، لحظه ایی سرش را بالا می گیرد و نگاهی باز به من یا پشت سرم می اندازد و بعد دوباره مشغول نوشتن می شود . نمی دانم اهل کجاست ، یا این که اسمش چیست ، یا توی آن چمدان بزرگش چه دارد که همیشه با خودش می کشد این طرف و آن طرف ، و همین طور نمی دانم به من نگاه می کند یا پشت سرم . آهی می کشم و شانه ام را بالا می اندازم و قلبم را بغل می کنم و در امتداد پیاده رو راه خانه ام را پیش می گیرم . در خانه ام شیشه ایی است . همیشه قبل از این که قلبم را زمین بگذارم و ته کیفم کلید را جستجو کنم ، انعکاس تصویرم را در شیشه ی در میبینم . حالا هم قبل از هر چیز خودم را برانداز می کنم . موهام به هم ریخته و از عرق چسبیده کف سرم . بالا تنه ام را عقب داده ام و قلب بزرگم را بغل گرفته ام ، پشت سرم عبور ماشینهای سیاه و آدمهای خاکستری است و کمی دور تر ، خیال کنم آن طرف خیابان ، لکه ایی سبز از میان آن همه بی رنگی نمایان است . خم می شوم تا انعکاس تصاویر را بهتر ببینم . لکه ی سبز بی حرکت سر جایش مانده . روی پاشنه ی پا می چرخم تا پشت سرم را ببینم . اتوبوس بزرگ خاکستری جلوی نگاهم توقف می کند ، کسانی پیاده و چند نفری سوار می شوند ، اتوبوس راه می افتد . آن طرف خیابان آدمهای سیاه و سفید در حرکتند ...
اشعار از شل سیلور استاین
شاهی _ ساعت 3:29 بامداد |
|