لکه

پونه بریرانی
zaneabi@yahoo.com

لکه!
لباس کتانی آبی ام را پوشیدم . همان که سرتاسرش گلهای سوسنی ریز دارد و از بالا تا پایین دکمه های گرد سفید می خورد . موهای بلوطی لخت و کم پشتم را دادم پشت گوشم و قلبم را بغل کردم و از خانه بیرون آمدم . در خانه ام به روی خیابانی پر ازدحام باز می شود . آدمهای بی رنگ با صورتهای مثل گچ سفید و موهای یک دست سیاه ، در حالی که کت و شلوارهای خاکستری یا دامنهای تنگ و چسبان دودی رنگ به تن دارند مدام در رفت و آمدند . قلبم بزرگ و سنگین است و برای این که از خانه تا نانوایی بروم مجبورم چند بار بین راه توقف کنم ، قلبم را زمین بگذارم ، نفسی تازه کنم و بعد باز راه بیوفتم . چند وقت پیش می خواستم برای کاری تا خیابان چهل و سوم بروم . مجبور شدم کنار خیابان منتظر ماشین بایستم . هوا بارانی بود و آسمان یک دست خاکستری ، بادی سرد می وزید که آدم لرزش می گرفت و جریان هوا آن بالا ابرهای تیره را جا به جا می کرد . چراغهای نئون سفید رنگ چشمک می زدند و تصویر آدمها و ماشینها وارونه افتاده بود توی گودالهای پر آب سطح خیابان . من قلبم را کنارم گذاشته بودم و ژاکت بافتنی نارنجی ام را پیچیده بودم دورم و منتظر بودم تا شاید یک تاکسی خالی پیدا شود . کسی حاضر نبود سوارم کند . جوانها سوار بر ماشینهاشان به من که می رسیدند توقف می کردند و سرشان را بیرون می آوردند و کله هاشان را با آن موهای سیاه تکان می دادند . مسن تر ها هم به همین اکتفا می کردند که به محض رسیدن به من سرعتشان را کم کنند و با تاسف آهی بکشند و بروند . خیابان شلوغ و رفت و آمد ماشینها کند شده بود . قلبم را بغل کردم و چند قدمی دورتر رفتم . اما مردهای جوان دست بردار نبودند و ماشینهای سیاه و خاکستری شان را پا به پای من می راندند . پلیس با لباس سر تا پا سیاه و عینک دودی در حالیکه باتومش را روی رانهای چاقش که در شلوار تنگش معذب بودند ، می کوبید به من نزدیک شد و لبان نازک بی رنگش را جنباند و در حالیکه من خیره مانده بودم به دندانهای ریز و نامرتب ردیف پایینش به من گفت که بساطم را جمع کنم . خواستم بگویم کدام بساط ؟ و اشاره کنم به کسانی که برایم مزاحمت ایجاد کرده اند ، اما فکر کردم جر و بحث بی فایده است ، قلبم را گرفتم بغلم و در امتداد خیابان ، پیاده راهم را گرفتم و رفتم . وقتی می رفتم هنوز باران می بارید .غروبها بعد از خرید نان می آیم اینجا می نشینم روی این نیمکت زیر درخت چنار که برگهای پهن خاکستری دارد و گلوله های خمیر نان را می اندازم جلوی کلاغهای سیاه که بالشان را زده اند پشتشان و قدم می زنند و زیر چشمی اطراف را می پایند . اینجا یک پارک محلی کوچک است که غروبهای سه شنبه یک گروه نوازنده ی دوره گرد که همه گی لباسهای خاکی نظامی به تن دارند می آیند و موسیقی اجرا می کنند و ترانه می خوانند . سرگروه شان مرد جاافتاده ایی است که موهایش را از ته تراشیده و روی بازوهای لختش نقش و نگارهای عجیب و غریب دارد . امروز نشسته پشت جاز و با چوبهای بلندش می کوبد روی سنجها و ترانه ای قدیمی را با صدای خش دار می خواند :

خب ، نمی خواهی ترانه ی رنگین کمان را بخوانی ، جوسی ؟
با صدای بلند بخوان .
امشب آن را درست بخوان
چون مدتهاست که درست خوانده نشده .
جوسی ، سایه های غم ،
در دل آدمی جا خوش کرده .
پس اگر می توانی ترانه ی رنگین کمان را بخوان .

قلبم را از روی زانوهای خواب رفته ام برمی دارم و می گذارم کنارم و تکیه می دهم بش . خیره می شوم به ساختمانهای سنگی که می روند و سر می سایند به آسمان چرک مرد بالای سرم . پرواز پرنده های سیاه را توی فضا نگاه می کنم و زیر لب با خواننده ی جاز می خوانم :

روز طولانی و سختی بود ، جوسی .
انتهای جاده ، جایی در آن طرف .
راهم را گم کرده بودم ...

ساعت میدان شش و نیم را اعلام کرد ، حالاست که پیداش شود . از دور می بینمش . شلوار جین آبی به پا دارد و لباس کتانی سبز با حاشیه ی گلهای آفتابگردان تنش است ، موهاش را ول کرده تا روی شانه هاش که باد آشفته اش کند . چمدان بزرگ خردلی اش هم همراهش است . شانه اش را یک وری داده بالا و دو دستی چمدان را چسبیده . حالا می آید اینجا می نشیند روی همین نیمکت ، رو به روی ام . چمدانش را می گذارد پیش پایش و خیره می شود به سمت من . نمی دانم مرا نگاه می کند یا پشت سرم را . بعد دفترچه اش را بیرون می آورد و شروع می کند به نوشتن و مثل کسی که سوژه ایی را طراحی کند ، لحظه ایی سرش را بالا می گیرد و نگاهی باز به من یا پشت سرم می اندازد و بعد دوباره مشغول نوشتن می شود . نمی دانم اهل کجاست ، یا این که اسمش چیست ، یا توی آن چمدان بزرگش چه دارد که همیشه با خودش می کشد این طرف و آن طرف ، و همین طور نمی دانم به من نگاه می کند یا پشت سرم . آهی می کشم و شانه ام را بالا می اندازم و قلبم را بغل می کنم و در امتداد پیاده رو راه خانه ام را پیش می گیرم . در خانه ام شیشه ایی است . همیشه قبل از این که قلبم را زمین بگذارم و ته کیفم کلید را جستجو کنم ، انعکاس تصویرم را در شیشه ی در میبینم . حالا هم قبل از هر چیز خودم را برانداز می کنم . موهام به هم ریخته و از عرق چسبیده کف سرم . بالا تنه ام را عقب داده ام و قلب بزرگم را بغل گرفته ام ، پشت سرم عبور ماشینهای سیاه و آدمهای خاکستری است و کمی دور تر ، خیال کنم آن طرف خیابان ، لکه ایی سبز از میان آن همه بی رنگی نمایان است . خم می شوم تا انعکاس تصاویر را بهتر ببینم . لکه ی سبز بی حرکت سر جایش مانده . روی پاشنه ی پا می چرخم تا پشت سرم را ببینم . اتوبوس بزرگ خاکستری جلوی نگاهم توقف می کند ، کسانی پیاده و چند نفری سوار می شوند ، اتوبوس راه می افتد . آن طرف خیابان آدمهای سیاه و سفید در حرکتند ...

اشعار از شل سیلور استاین

شاهی _ ساعت 3:29 بامداد

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31866< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي